از بچگی متوجه تفاوتام با خواهرهام بودم. دلخوشی آنها خالهبازی بود و لباس دخترانه و آشپزی و عروسکبازی، و دلخوشی من فوتبال و دوچرخهسواری و بازیهای پسرانه.
هرچه بزرگتر شدم احساس غریبی که داشتم بیشتر میشد. دوست داشتم پسر میبودم و رویای پسر بودن و با دختری ازدواج کردن شده بود رویاپردازی ذهن کودکانهام.
از پوشیدن لباس دخترانه به حد مرگ بدم میآمد. رفتار متفاوت من باعث تنهایی روزافزون من و دور ماندنام از جمع دخترهای فامیل شد.
با اینکه خواهرهام تفاوت سنی کمی با من داشتند اما در جمعشان احساس غریبی داشتم. این حس و رویاپردازی پسرانه باهمهی کودکیام باعث شده بود که بارها به یاد دخترهای که دوستشان داشتم خودارضایی کنم. بعد از هر بار خودارضایی عذاب وجدان به سراغام میآمد. فکر میکردم کار بدی کردهام و گریه میکردم. این وضع باعث افسردگی وحشتناکی در من شده بود. اما نمیتوانستم دفعهی بعد به دختری که دوستش داشتم فکر نکنم و به یاد او، تن خودم را لمس نکنم. خسته و پژمرده شده بودم.
همیشه توی اتاقی تنها مینشستم و خودم را در نقش پسری میدیدم و بازی میکردم. اصلا وارد جمع خانواده نمیشدم.
بزرگتر که شدم و تغییرات فیزیکی در بدنم مشهود شد ناچار باید باور میکردم که دختر هستم و باید از جمع پسرها فاصله بگیرم؛ پسرهایی که دوستام بودند و با هم فوتبال بازی میکردیم از درخت بالا میرفتیم توی کوچه سر به سر هم میگذاشتیم. این جمعی بود که سعی داشتم خودم را توش جا بزنم اما کم کم این واقعیت را درک کردم که مریم یک دختر است و دارد بزرگ میشود و سینههاش بزرگ میشوند، پریود میشود، باید لباس دخترانه بپوشد تا برجستگیهاش معلوم نشود. حق ندارد به دختری فکر کند چون گناه کبیره است.
همه چیز را میتوانستم تحمل کنم جز اینکه نتوانم دختری که دوستاش دارم را کنارم داشته باشم.
به سن بلوغ که رسیدم بارها دست به خودکشی زدم. هیچ معنایی نداشت برام زندگی. هیچوقت نمیتوانستم خودم را زنی شبیه به مادر و خواهرهام ببینم. هیچوقت نمیتوانستم در خودم احساسی نسبت به مرد به وجود بیاورم. هر چه به دخترهای مورد علاقهام عشق داشتم و براشان نامههای عاشقانه مینوشتم به همان اندازه از پسرها فراری بودم. هر چه سنام بیشتر میشد و پاکی حسهای بچگی پسرها عوض میشد، من هم از آنها دورتر میشدم.
ناراحت بودم که چرا بزرگ شدهام و دیگر نمیتوانم با آنها فوتبال بازی کنم. یا با آنها به بالای درخت بروم برای دختر مورد علاقهام میوه بچینم تا شوق را توی چشمهاش ببینم.
بارها خودزنی کردم ولی ناموفق بود. احساس تنهایی داشتم. حتی توی مدرسه هم هیچ شباهتی جز در ظاهر با دخترهای همسنام نداشتم. وقتی از احساسشان به دوستپسرهاشان، و قرارهایی که میگذاشتند میگفتند کسی در درونام من را سوالپیچ میکرد که چرا تو اینجوری نیستی، چرا تو با همه فرق داری.
اول دبیرستان عاشق دختری بودم. اگر درست یادم باشد، اواخر سال تحصیلی ۱۳۷۲ یا ۱۳۷۳ بود. دختری که دوستاش داشتم تولد گرفته بود و من نتوانسته بودم بروم. آخر سال بود و امتحان کلاس اولیها دومیها و سومیها جدا برگزار میشد. با هزار دروغ بهانهای تراشیدم و گفتم که میخواهم بروم امتحانی شفاهی بدهم. مادرم اجازه داد به مدرسه بروم.
رفتم تا کسی را که بهانهی درس خواندنام و بهانهی زندگیام در آن روزها بود را ببینم. وقتی عکسهای تولداش را توی حیاطخلوت مدرسه دیدم و خواستم برگردم ناظم مدرسه صدام کرد و کلی به من توپید که این ساعت شما نباید اینجا باشید، اینجا چیکار میکنی؟ گفتم “اومدم فقط دوستم رو ببینم”.
شروع کرد به بد دهنی که “بیجا کردی، باید بمونی تا پدر و مادرت بیان”.
دنیا روی سرم خراب شد. من کار بدی نکرده بودم. فقط خواسته بودم همجنسام را ببینم. هیچ خطائی نکرده بودم. میدانستم اگه بابا بیاد مدرسه باید درس را برای همیشه کنار بگذارم. هر چه به ناظم التماس کردم که این کار را با من نکند و از خودم تعهد بگیرد اما پدر و مادرم را خبر نکند گوش نداد. نمیفهمیدم چه جرمی کردهام. فقط دوستام را دیده بودم.
هیچکس که از دل من خبر نداشت. دوستام من زندگی من بود. چرا محکومام میکردند. بعد از نیمساعت بابا و مامان آمدند با عصبانیت من را بردند. در طول راه بابا حرفی نزد و مامان فقط دعوا میکرد. میدانستم این سکوت بابا یعنی باز مثل همیشه کتک مفصل با کفگیر ملاقه کابل یا سیم یا هرچی که به دستاش بیاد. به محض ورود به خانه چنان کتکی خوردم که تا چند روز بدنام کبود بود. آخه به چه جرمی؟ به جرم دیدن یک هممدرسهای؟ پس اگر بفهمند این هممدرسهای همهی زندگی من است که میکشند من را. مگر کجا رفته بودم جز مدرسه؟ مگر چکار کرده بودم جز دیدن یکی که همهی فکر و خیالام بود و کسی خبر نداشت.
از درس محروم شدم . بابا با درس خواندن دختر مخالف بود و همهی خواهرهام تا دوم راهنمائی بیشتر نتوانسته بودند ادامه بدهند اما من با سماجت و لجبازی خودم را به دبیرستان رسانده بودم. تصمیم داشتم دانشگاه بروم اما این اتفاق من را از تحصیل محروم کرد. این اولین سرکوب اجتماعی و خونوادگیام بود.
در سن ۲۱ سالگی به وصیت پدر بزرگ مادریام تصمیم گرفتند که من که آخرین دختر خانهی بابا بودم عروس خانهی داییام بشوم. چه مصیبتی بود.
دیگر به سنی رسیده بودم که میدانستم از مردها فراریام و هیچ حسی ندارم به مردها. هر چه فکر میکردم نمیتوانستم خودم را در کنار یک مرد زیر یک سقف مجسم کنم. “نه” گفتن من مساوی بود با قهر و غضب خانواده. سه ماه مقاومت کردم در شرایطی که هیچکس حمایتام نمیکرد. مادرم با من قهر کرده بود . خواهرهام من را متهم میکردند که دارم مامان و بابا را ناراحت میکنم و میان فامیل فاصله میاندازم. بابا هم جلوی هر کس و نا کسی من را مسخره میکرد و میگفت: “این فکر کرده چی هست کی هست که میگه نه”.
روز آخر که بنا بود قرار خواستگاری رسمی را بگذارند یادم است صبح زود ساعت شش صبح، مامان بیدارم کرد و گفت” بابات میگه امروز زنگ بزنین که بیان”. التماس میکردم به مامان که تو رو خدا نکنید.
یک دختر استریت که مجبور به ازدواج میشود چه عذابی تحمل میکند، من چند برابر عذاب میکشیدم. به کی میتوانستم بگویم من از مرد خوشم نمیآید. به مادرم گفتم که قبول نمیکنم.
بابا آمد با کابل کتک سختی به من زد که تا سه روز حتی نمیتوانستم از جا بلند شوم. جوری زد که از شدت زخم لباس که به پوستام میخورد درد میکشیدم. لباس نمیتوانستم بپوشم. سه روز تمام گریه میکردم. . تمام بدنام کبود بود. از شدت درد حتی ملافهای که رویام بود و به تنام میخورد اشکام را در میاورد. هیچوقت بیچارگی آن روزها یادم نمیرود. هیچوقت بی رحمی بابا یادم نمیرود. هیچوقت لحظه به لحظه آرزوی مرگ کردنام یادم نمیرود. نه به خاطر اینکه کتک خورده بودم، به خاطر اینکه قرار بود ازدواج کنم، با یه مرد، خدایا نجاتم بده. خدایا یا بکش راحتم کن.
اما هیچ خدایی صدای من را نشنید. هیچ دستی به کمکام دراز نشد. هیچکس ضعف من را در مقابل اجبار خانوادهام ندید.
میخواستم فرار کنم اما از این که دختر فراری باشم میترسیدم. کجا بروم که یک گرگ در کمین یک دختر تنها توی جامعهای که اسماش جامعهی اسلامیست ننشسته باشد.
تنها بودم، خیلی تنها. هیچکس نبود بگوید مریم تو هم بیا حرفات را بزن، تو هم حق داری واسه زندگیات تصمیم بگیری، تو هم حق داری عاشق باشی، حتی عاشق یک همجنس خودت. حسات پاک است، حسات مقدس است، و هیچ هم گناه نیست.
عذاب وجدان و سرکوب احساسات از درون، و اجبار ازدواج از بیرون، نابودام کرده بود. بالاخره در تیر ۷۷مراسم عقدی برگزار شد. با وجود حمید که دیگر قرار بود همسرم باشد همهی آرزوها آرامش و لذت زندگی از من گرفته شده بود. وقتی بله گفتم با یک عالم بغض بود. و سر این بله گفتن دعوا شد. حمید میگفت بله نمیگفتی بهتر بود.
هیچکس ندید که عروس خانوم سفیدپوش چه دلی سیاه از غصّه دارد. هیچکس اشک توی چشم عروس خانوم را ندید. هیچکس نفهمید چرا. هیچکس ندید عروس میرود توی اتاق عقد خروار خروار بغض قورت میدهد و میآید بیرون و به خاطر چشم و ابرو آمدن خانواده نیشاش را تا بنا گوشاش باز میکند.
هیچکس از دل من خبر نداشت که وقتی شیدا دختر همسایهای که وقتی میدیدماش دلام میلرزید، آمد توی مراسم، چه به روزام آمد. چه حسرتی به دلم ماند که چرا باید جای او حمید کنارم باشد.
از وقتی شیدا وارد مراسم شد دیگر کسی را ندیدم و صدایی نشنیدم. در خیال با او عشقبازی کردم. وقتی رقصید، وقتی بر خلاف زنهای فامیلمان که تا مردی میآمد چادر سر میکردند، راحت بدون حجاب نشست، حال کردم. وقتی رفت، رفتم توی اتاق عقد، مژههای مصنوعیام را کندم و با اینکه بیرون پر از مهمان بود یک متکا برداشتم که بخوابم.
اما اجازه نداشتم. بزور بلندم کردند که عکس بگیرند خاطره بشود. خاطره؟ از زنده به گور کردن من؟
و حمید شد همسرم. دورهی عقد در خانهی پدری جز درگیری و دعوا هیچی نبود. یک بار بعد از یک درگیری و دعوا که خیلی شدید شده بود خانوادهها جمع شدند برای آشتی. یادم هست رفتم توی اشپزخونه جلوی پای مامان و شوهر خواهرم زانو زدم گریه کردم و گفتم “تو رو خدا من رو با حمید زیر یک سقف نفرستین”. اما جواب من فقط یک “خفه شو” بود.
چند ماه بعد یک اتاق هجده متری پیدا شد و عروس و داماد را بدون مراسم ( خودم خواسته بودم) راهی خانهی بخت کردند. خواهرهام رختخواب عروس و داماد را پهن کردند و رفتند. خوشبختانه حمید صبح باید میرفت سر کار، و فقط خوابید.
احساس غریبی بود کنار کسی که هیچ حسی نداری بهش زیر سقف باشی و به جای نفس گرم و دوستداشتنی یک زن، نفس یک مرد را تحمل کنی و ترس داشته باشی مبادا نیمه شب بیدار بشود و بخواهد کاری کند. آن شب تا صبح با لباس خوابیدم. فردای آن روز که حمید آمد و ناهار خورد، سفره که جمع شد، به من حمله کرد. وقتی یاداش میافتم یاد سکس دو اسب میافتم. بلافاصله بعد از ناهار که سفره را جمع کردم به من حمله کرد. من فقط یادم هست که درد داشتم و بغض کرده بودم و چشمهام را بسته بودم.
به دلیل شدت درد ناحیهی واژن و ناحیهی رحم و سائیدگی کمر، به خود می پیچیدم.
فشاری که به من وارد آمد باعث آسیبهای جسمی زیادی شد. این وضعیت خشونتبار در طول یک ماه که ماه عسل ما بود ادامه داشت. فشارهایی که به من میآورد برای آن بود که خون ببیند. خوشبختانه تصور میکرد که قدرت مردانگیاش کافی نیست و برای همین هنوز نتوانسته من را پارهپاره کند و لذت خون دیدن را به لذتهاش اضافه کند، وگرنه مثل خیلیهای دیگر شاید او هم تهمتهایی نظیر فاحشهگی و نانجیبی به من میزد.
در طول ماه عسلام در رختخواب بودم و در حال سکسی اجباری. بدنام مثل چوب خشک میشد تا او کارش تمام شود. فشاری که در طول آن یک ماه برای برداشتن پردهی بکارت من به کار برد من را تا حدی بیمار کرد که با التماس از او خواستم اجازه بدهد به دکتر زنان مراجعه کنم. دکتر وقتی مرا معاینه کرد با وحشت گفت انگار یک حیوان وحشی به تو حمله کرده است. توضیح داد که پردهی بکارت من از نوع حلقوی است که خونریزی ندارد. در آن زمان یک ماه استراحت مطلق کردم. با وجود این، فشارهای رابطهی جنسی پس از آن هم ادامه پیدا کرد تا آن جایی که از شدت تشنجهای عصبی به حالت نیمهفلج رسیدم. به خاطر فشار زیاد به دیسک کمر، تحت معالجه قرار گرفتم.
پس از سه سال زندگی مشترک، و چند خودکشی ناموفق، چند بار خودزنی، و بیماریهای شدید جسمی و روحی، با زنی آشنا شدم، و عاشقاش شدم. آرامش این رابطه به من قدرت داد که با وجود عدم حمایت خانواده و تنهایی شدید خودم، موفق شوم از شوهرم طلاق بگیرم.
مدتی در چند شرکت مختلف به صورت موقت مشغول به کار شدم. حقوق من را خانوادهام تحویل میگرفتند و استقلال مالی نداشتم.
چند سال بعد، به روابط من با زنی که آن موقع با هم ارتباط داشتیم، پی بردند. تهدید به شکایت و معرفی من به ماموران انتظامی کردند. بلافاصله با کمک دوستی از ایران خارج شدم و پس از گذراندن دوران پناهجویی در یک کشور ترانزیت، حالا نزدیک یک سال است که در غرب اقامت دارم. تنها زندگی میکنم. از ماههای اول ورود برای تامین مخارجام مشغول به کار شدم. همزمان حلقهای از دوستان لزبینام را به خاطرهنویسی و وبلاگنویسی دعوت کردهام تا تجربههای همنسلان من برای نسلای که هنوز در ابتدای بیست سالگی است، راهگشا باشد.
–